یکی از بزرگان عرب از قبیلهی بنیعامر ( احتمالا در زمانهی خلفای بنیامیه ) فرزندی نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نیاز بسیار ، خداوند به او پسری عنایت میکند که نامش را قیس میگذارند . قیس هرچه بزرگتر میشود ؛ بر زیبایی وکمالاتش افزوده میگردد . تا اینکه به سن درس خواندن میرسد و او را به مکتب میفرستند .
در مکتب به جز پسرهای دیگر ، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیلهای برای درس خواندن آمدهبودند . در میان آنان دختری زیبارو بهنام لیلی ، دل از قیس میبرد و کمکم خودش نیز دلباختهی قیس میشود . این دو دیگر فقط به اشتیاق دیدار هم به مکتب میروند . روزبهروز آتش این عشق بیشتر شعله میکشد و اگرچه سعی میکنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند ؛ اما بیقراریهای قیس باعث میشود که دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند و آنقدر به طعنه سخن میگویند تا به گوش پدر لیلی هم میرسد ؛ بنابراین از رفتن لیلی به مکتب جلوگیری میکند و این فراق و ندیدن روی معشوق ، شیدایی قیس را به نهایت میرساند .
قیس با ظاهری آشفته و پریشان ، در کوچه و بازار ، اشکریزان در وصف زیبایی های لیلی شعر میخواند ؛ آنچنان که کاملا بهنام مجنون معروف میشود و قصهاش بر سر زبانها میافتد . تنها دلخوشی او این است که شبها پنهانی به محل زندگی لیلی برود و بوسهای بر در دیوار آنجا بزند و برگردد .
پدر و خویشاوندان مجنون هرچه نصیحتش میکنند که از این رسوایی دست بردارد ؛ فایدهای نمیبخشد . بالاخره پدر قیس تصمیم میگیرد به خواستگاری لیلی برود . در قبیلهی لیلی پدر و اقوام او ، بزرگان بنیعامر را با احترام میپذیرند اما وقتی سخن از خواستگاری لیلی برای قیس میشود ؛ پدر لیلی میگوید : « وصلت دیوانهای با خاندان ما پذیرفته نیست ؛ چون حیثیت و آبروی ما را در میان قبائل عرب بر باد میدهد و تا قیس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پیش نگیرد او را به دامادی نمیپذیرم .»
پدر و خویشان مجنون ناامید برمیگردند و او را پند میدهند که از عشق این دختر صرفنظر کن زیرا که دختران زیباروی بسیاری در قبیلهی بنیعامر یا قبائل دیگر هستندکه حاضرند همسری تو را بپذیرند . اما مجنون آشفتهتر از پیش سر به بیابان میگذارد و با جانوران و درندگان همدم میشود .
بقیه در ادامه مطلب